سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جلای این دلها ذکر خدا و تلاوت قرآن است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

علمدار
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:1بازدید دیروز:2تعداد کل بازدید:13287

دو نفر :: 86/9/23::  5:10 عصر

 

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها، دل تنگ!

منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را، مدران!

مکن ای خسته، در این بغض درنگ
دل دیوانه تنها، دل تنگ!

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکیست
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکیست

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش، سرشارترین
آن که می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلازارترین شد! چه دلازارترین؟

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند،
نه همین در غمت این گونه نشاند؛
با تو چون دشمن،دارد سر جنگ!
دل دیوانه تنها، دل تنگ!

ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای،سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سر افراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون،رنگ
دل دیوانه تنها،دل تنگ!

               

                                                                             فریدون مشیری


دو نفر :: 86/9/23::  5:8 عصر

 
 


کاش میدانستی
بعد از ان دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی بودم
خبر دعوت دیدار ،چو از راه رسید
پلک دل، باز پرید
من سراسیمه، به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور، زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
و سراپا به سپیدی تو در آ
و به چشمم گفتم:
باورت میشود ای چشم به ره مانده خیس
که پس از این همه مدت،
ز تو دعوت شده است؟
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه
با تو ام کاری نیست
و به دستان رهایم گفتم :
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت ، دیگر اندیشه لرزش به خودت راه مده
وقت آن است که ان دست محبت
ز تو یادی بکند
خاطرم را گفتم:زودتر راه بیفت
هر چه باشد،بلد راه تویی
ما که یک عمر بدین خانه نشستیم و تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گویا با من بنشسته ، دگر کاری نیست
جای ماندن چو دگر نیست ، از اینجا بروم
پنجه از مو به در آورده به آن شانه زدم
و به لب هاگفتم:خنده ات را بردار، دست در دست تبسم بگزار
و نبینم که دیگر، که تو ورچیده و خاموش به کنجی باشی!!
سینه فریاد کشید:
من نشان خواهم داد قاب نامش را در طاقچه ام
و هوای خوش یادش را ، در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم،گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست و مبارک باشد ، وصل پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته
آ برویم نبری
پایکوبی ز چه بر پا کردی؟
پای بر سینه چنان طبل ،نکوب
نفسم را گفتم:جان من تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت و به پلکم فرمود:
همچو دستمال حریر،
بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به مغزم میگفت: من نگفتم به تو آخر، که سحر خواهد شد؟
هی تو اندیشیدی، که چه باید بکنی
من به تو میگفتم:او مرا خواهد خواند، و مرا خواهد دید
سر به آرامی گفت:
خوب چه میدانستم
من گمان میکردم دیدنش ممکن نیست
و نمیدانستم بین تو با او حرف صد پیوند است
من گمان میکردم...
سینه فریاد کشید ،
خوب فراموش کنید
هر چه بوده است گذشت
حرف از غصه و من گفتم و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آفرین پای عزیز قدمت را قربان
تندتر راه برو ، طاقتم طاق شده است
چشم برقی میزد
اشک بر گونه نوازش میکرد
لب به لبخند ، تبسم میکرد
مرغ قلبم با شوق ، سر به دیوار قفس میکوبید
تاب ماندن به قفس هیچ نداشت
دست بر هم میخورد
نفس از شوق، سر سینه، تعارف میکرد 
سینه بر طبل خودش میکوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت :راه را گم نکنیم!!
خاطرم خنده به لب گفت ، نترس
نگران هیچ مباش،سفر منزل دوست ، کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار ، دل تو را خواهد برد
سر به پا گفت:کمی آهسته ،بگذارید که من هم برسم
دل به سر گفت: شتاب
تو هنوزم عقبی؟؟
فکر فریاد کشید:دست خالی که بد است ،کاشکی...
سینه خندید و بگفت: دست خالی ز چه روی
این همه هدیه،کجا چیزی نیست!!
چشم را ،گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
سینه ، یک سینه سخن
روح را، شوق وصال
خاطر .اکنده یاد
کاشکی خاطر محبوب قبولش افتد
شوق دیدار نباتی آورد
کام جانم شیرین
پای تا سر همه اندیشه وصل
...
وه چه رویای قشنگی دیدم
خواب ، ای موهبت خالق پاک
خواب را دریابم
که در آن میتوان با تو نشست
میتوان با تو سخن گفت و شنید
خواب دنیای توانایی هاست
خواب،سهم من از تو و دیدار شماست
خواب دنیای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که تو در خواب مرا خواهی خواند
که تو در خواب مرا خواهی خواست
و تو در خواب به من خواهی گفت :
تو به دیدار من آ
آه
کاش میدانستی
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی دارم
پلک دل باز پرید
خواب را دریابم
من به میهمانی دیدار تو می اندیشم

 

                                                                    - کیوان شاهبداغی - 


دو نفر :: 86/9/23::  5:7 عصر

 

 

ما دو تن خاموش
بار قهر کوهنه ای بر دوش
باز هم از گوشه چشمان نمناکت
من درون خاطرات روشنت را، خوب میبینم
باز هم ای خوب من، یاد همان ایام زیبایی
آه میبینم تو هم، افسوس آن لبخند شیرین را،
به دل داری
خوب میدانم تو هم مانند من از قهر بیزاری
باورش سخت است
بعد از آن همه احساس ناب و پاک
من با تو، تو بامن
لب فرو بسته ، به کنجی ،قهر؟!
آه
بیش از این دل را توان بی تو بودن نیست
راست میگویم
مرا با قهر کاری نیست
اما
این شروع از که؟
کلام مهربانی را که می آغازد؟
من یا تو؟
سلام آشتی ،با کیست؟
و گام اولین را سوی پیوند دوباره
و لبخند محبت یا نگاه گرم
اول از تو باید یا که من؟
پس بیا با هم برای آشتی
یک - دو - سه بشماریم
خوب شروع یک - دو
وای صد افسوس
این سه - بر زبان ما نمی آید
ما دو تن خاموش
بار قهر کوهنه ای بر دوش
هر دومان مغرور

                                                                                            

                                                                                        -کیوان شاهبداغی-


دو نفر :: 86/9/23::  5:5 عصر

 

به آسفالت ترک خورده ی کوچه خیره شدم
-خانوم چیزی گم کردین؟
-بله؟
-پرسیدم چیزی گم کردین؟
چیزی؟ چیزی گم کرده ام؟ درسته چیزی گم کرده ام
-بله ، یه چیزی گم کردم
-کی گم شده؟
هر چقدر فکر میکنم چیزی به خاطرم نمیرسه.
با سردرگمی جواب میدم: نمیدونم
-اینجا افتاده؟
-نمیدونم تو همین کوچه باید گمش کرده باشم ، واسه یه کاری اومدم اینجا ، سر کوچه که نگاه کردم بود اما الان دیدم نیست ببینم، اسم اینجا کوچه زندگیه دیگه نه؟
-بله اسمش همینه، حالا چی گم کردین؟
سرم رو بالا میآرام  و تو چشاش زل میزانم
از حالته نگاهم میره عقب
"خودم رو آقا، خودم رو گم کردم!"

 


دو نفر :: 86/9/23::  5:2 عصر

 

 

 

لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور  تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.سال ها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری،چیزی درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر  میشد
یک روز عصر ، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد ،گفت :" واقعاً عجیب است ،درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی ، زندگی ات بد تر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم ، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی  ،هیچ چیز بهتر نشده."
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بار ها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده.
اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد ، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
"در این کارگاه، فولاد خام برایم میاورند و باید از آن شمشیری بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود .بعد با بی رحمی ، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزانم ، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم . بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم،و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد،فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما،ناله میکند و رنج میبرد.باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یک بار کافی نیست"
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
"گاهی فولادی که به دستم میرسد،نمیتواند تاب این عمل را بیاورد. حرارت ، ضربات پتک و آب سرد،تمامش را ترک می اندازد. میدانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد"
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
"میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام ،و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از ابدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که  میخواهم این است: خدای من ،از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی ، به خود بگیرم . با هر روشی که می پسندی ، ادامه بده، هر مدت که لازم است ،ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولاد های بی فایده پرتاب نکن!"


دو نفر :: 86/9/23::  4:33 عصر

 


دو نفر :: 86/9/23::  4:11 عصر

سلام من دونفر هستم از بچه های ....... خوب دیگه بماند ..

یک شعر از مولانا

چون قضا آید نماند غیر پوست           دشمنان را باز نشناسی ز دوست

چون قضا آید شود دانش به خواب       مه سیه گردد بگیرد افتاب

 

یک شعر از حافظ

   

     ما ز یاران چشم یاری داشتیم

                                      خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

13287

::پیوندهای روزانه::
::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
علمدار
::لوگوی دوستان::
مجتبی نیکنام - به روز رسانی :  1:50 ع 86/11/26
مشک عباس - به روز رسانی :  1:50 ع 86/11/26
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::اشتراک::