تا جایی که یادم میاد من همیشه دو تا بودم یکی من یکی خودم!
دو قسمت، دو نفر ، شاید به خاطره ماه تولدمه نمیدونم اما همیشه دو قسمت بودم
یادمه همیشه در حال گول زدن خودم بودم در حال قانع کردن خودم
من همیشه مثل یه مربی برای خودم بودم یه مربی سخت گیر که در مورد همه چیز خودم رو قانع میکردم
احساسی رو که داشتم نادیده میگرفتم و به خودم میگفتم باید چه احساسی داشته باشم
"من مربیم" همیشه به "من کودکم" میگفت چیکار کنه
یادمه هر وقت میگفتم:" من بستنی میخوام" به خودم میگفتم:"نه تو بستنی نمیخوای،بستنی برای تو ضرر داره"
بازم اصرار میکردم"اما من بستنی میخوام" و بازم به خودم میگفتم " نه بستنی برای تو ضرر داره پس بستنی نمیخوای"
و وقتی از بغض اشک تو چشام جمع میشد سر خودم داد میزدم که:" گریه نکن"
وقتی از راه رفتن زیاد ناله میکردم که " من خسته شدم" به خودم میگفتم " باید ادامه بدی هر چقدر بیشتر ادامه بدی قوی تر به نظر میآی"
یا وقتی از ناراحتی گریه ام میگرفت میگفتم:" گریه نکن ، گریه نکن، دوست داری آدما با دیدن گریه ات بگن لوسی و اونو به یکی یدونه بودنت نسبت بدن؟!"
باشندیدن این حرف بغضم رو قورت میدادم و فراموش میکردم
یه روز خوشحال اومدم و به خودم گفتم:" پاشو پاشو از امروز به بعد باید بهترینی رو که میتونی انجام بدی ,بهترینی باشی که میتونی"
گفتم :"آخه چرا؟ مگه دفعه های پیش یادت نیست؟"
گفتم:"این دفعه با همه ی دفعه ها فرق میکنه این دفعه تو باید بهترین باشی ، هر کاری از دستت بر میاد بکنی"
-"آخه چه جوری؟ من مریضم!"
-"خوب میشی باور کن این دفعه با همیشه فرق میکنه، حاضرم رو بودنم شرط ببندم!"
به هر حال قبول کردم و از هر کاری بهترینش رو انجام دادم
نمیدونم دقیق چی شد اما اون چیزی نشد که اون میخواست
شرط رو باخت!
میدیدم وقتی داشت تابلو های"بهترین باش تا محبوب ترین باشی " رو از رو دیوار بر میداشت
حالا اون رفته
حالا خود خودمم
میخوام هر وقت خسته شدم بشینم مهم نیست بقیه بگن به قدر کافی قوی نیست
میخوام هر وقت ناراحت شدم گریه کنم اونم با صدای بلند دیگه اهمیتی نداره بقیه چی میگن
میخوام داد بزنم:" من بستنی میخوام!"
http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/135.gifاز دونفر