دو نفر :: 86/9/23:: 5:8 عصر
کاش میدانستی
بعد از ان دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی بودم
خبر دعوت دیدار ،چو از راه رسید
پلک دل، باز پرید
من سراسیمه، به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور، زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
و سراپا به سپیدی تو در آ
و به چشمم گفتم:
باورت میشود ای چشم به ره مانده خیس
که پس از این همه مدت،
ز تو دعوت شده است؟
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه
با تو ام کاری نیست
و به دستان رهایم گفتم :
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت ، دیگر اندیشه لرزش به خودت راه مده
وقت آن است که ان دست محبت
ز تو یادی بکند
خاطرم را گفتم:زودتر راه بیفت
هر چه باشد،بلد راه تویی
ما که یک عمر بدین خانه نشستیم و تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گویا با من بنشسته ، دگر کاری نیست
جای ماندن چو دگر نیست ، از اینجا بروم
پنجه از مو به در آورده به آن شانه زدم
و به لب هاگفتم:خنده ات را بردار، دست در دست تبسم بگزار
و نبینم که دیگر، که تو ورچیده و خاموش به کنجی باشی!!
سینه فریاد کشید:
من نشان خواهم داد قاب نامش را در طاقچه ام
و هوای خوش یادش را ، در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم،گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست و مبارک باشد ، وصل پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته
آ برویم نبری
پایکوبی ز چه بر پا کردی؟
پای بر سینه چنان طبل ،نکوب
نفسم را گفتم:جان من تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت و به پلکم فرمود:
همچو دستمال حریر،
بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به مغزم میگفت: من نگفتم به تو آخر، که سحر خواهد شد؟
هی تو اندیشیدی، که چه باید بکنی
من به تو میگفتم:او مرا خواهد خواند، و مرا خواهد دید
سر به آرامی گفت:
خوب چه میدانستم
من گمان میکردم دیدنش ممکن نیست
و نمیدانستم بین تو با او حرف صد پیوند است
من گمان میکردم...
سینه فریاد کشید ،
خوب فراموش کنید
هر چه بوده است گذشت
حرف از غصه و من گفتم و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آفرین پای عزیز قدمت را قربان
تندتر راه برو ، طاقتم طاق شده است
چشم برقی میزد
اشک بر گونه نوازش میکرد
لب به لبخند ، تبسم میکرد
مرغ قلبم با شوق ، سر به دیوار قفس میکوبید
تاب ماندن به قفس هیچ نداشت
دست بر هم میخورد
نفس از شوق، سر سینه، تعارف میکرد
سینه بر طبل خودش میکوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت :راه را گم نکنیم!!
خاطرم خنده به لب گفت ، نترس
نگران هیچ مباش،سفر منزل دوست ، کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار ، دل تو را خواهد برد
سر به پا گفت:کمی آهسته ،بگذارید که من هم برسم
دل به سر گفت: شتاب
تو هنوزم عقبی؟؟
فکر فریاد کشید:دست خالی که بد است ،کاشکی...
سینه خندید و بگفت: دست خالی ز چه روی
این همه هدیه،کجا چیزی نیست!!
چشم را ،گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
سینه ، یک سینه سخن
روح را، شوق وصال
خاطر .اکنده یاد
کاشکی خاطر محبوب قبولش افتد
شوق دیدار نباتی آورد
کام جانم شیرین
پای تا سر همه اندیشه وصل
...
وه چه رویای قشنگی دیدم
خواب ، ای موهبت خالق پاک
خواب را دریابم
که در آن میتوان با تو نشست
میتوان با تو سخن گفت و شنید
خواب دنیای توانایی هاست
خواب،سهم من از تو و دیدار شماست
خواب دنیای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که تو در خواب مرا خواهی خواند
که تو در خواب مرا خواهی خواست
و تو در خواب به من خواهی گفت :
تو به دیدار من آ
آه
کاش میدانستی
بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی دارم
پلک دل باز پرید
خواب را دریابم
من به میهمانی دیدار تو می اندیشم
- کیوان شاهبداغی -
لیست کل یادداشت های این وبلاگ